ترانهی مستانهی بامدادی!
.
من،
به کدامین سوی،
به کدام جغرافیای مقدّس،
در آرزوی تو بمانم؟!
رخ بنما،
ای ترانهی مستانهی بامدادی!
من،
تو را،
به هر طول و عرضی از این جهان که باشی،
خیلی دور، یا که نزدیکترین،
بارها، دوستت میدارم!
.
•••••••
.
من، تو را دیدهام،
در میانِ انبوهِ گلِ سرخ!
میشود که اجابت نُمایی،
تمنّای خیس نگاهم را؟!
رخ بنما،
ای ترانهی مستانهی بامدادی!
بدان که گاه،
نگاهی،
برای من، بس باشد!
.
•••••••
.
چه نوایی سر بدهم،
در این شبهای بیحاصل!
تمام نمیشود چرا، فصلِ بلندِ غیبتت؟!
رخ بنما،
ای ترانهی مستانهی بامدادی!
بیا،
که برگهای دفترِ تاریخ، رو به پایان است!
.
•••••••
.
از چه غم میخوری، ای دل!
قرار نیست مگر،
پایانِ انتظار،
سَرم روی شانهاش باشد؟!
رخ بنما،
ای ترانهی مستانهی بامدادی!
سالهاست که پیراهنِ تو،
منتظرِ لمسِ اشکهای ماست!
.
•••••••
.
به کدام حالِ این احوال،
قولِ تو را بدهم که میآیی؟!
به کدام ساعتِ سال،
به کدام هفته و ماه؟
رخ بنما،
ای ترانهی مستانهی بامدادی!
سالهاست که نو میشوند، سالها؛
امّا، چه سود؟
که یک به یک،
کهنه شده،
سخت شدهاند،
گذرانِ روزهای دور از تو!
.
•••••••
.
دستانت،
داستانِ تمامِ لحظههای من باشد؛
ای عشق!
برایم، از گرفتنشان میگویی؟!
رخ بنما،
ای ترانهی مستانهی بامدادی!
حماسه بساز با آمدنت؛
که به سطر، سطرِ آن، محتاجم...!
.
•••••••
.
کوچهها در خیالِ تو،
زیرِ هزاران برگِ پاییزی دفن شدهاند!
مگر این شهر نمیداند،
که آمدنت،
تعبیری دگرگونه زِ رنگ، خواهد داشت؟!
رخ بنما،
ای ترانهی مستانهی بامدادی!
بیا که وقتِ آمدنت،
"غنچههای مِهر، گُل میکنند؛"
خورشید،
سبز، طلوع کرده و باد،
به سرخترین پرچمِ عشق، خواهد راند!
.
•••••••
.
آری،
رخ بنما،
ای ترانهی مستانهی بامدادی!
بیا که بغضِ طبیعت را به جان خریدهایم؛
و دیگر،
جز، عبای گشودهی تو،
ما را سرپناهی نیست...!
.
•••••••
.
🌺أللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلیِّکَ ألفَرَج🌺
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.