کیست که مرا...!
.
کیست که مرا،
وسوسهای از غنچههای لبخندش بچیند؟!
جاری شود در التماسِ نگاهم،
تا مرا، غرقِ در آغوشِ خود کند!
خدایا!
تو خود نگهدارش باش؛
که من،
همانم که به سالی، نگاهی از وِی،
عاشقانههای دشتِ بیبارانم را، دِیم میکنم!
.
•••••••
.
کیست که مرا،
مقصدی از نامههای عاشقانهاش باشد؟!
دستانم بلرزد و چشمانم،
از شوقِ خواندنشان، به هر واژهای خیره شوند!
خدایا!
تو خود نگهدارش باش؛
که من،
سالهاست،
خیره به دستِ هر رهگذری،
در انتظارِ رُقعهای پیچیده در روبانی سرخ، بنشستهام!
.
•••••••
.
کیست که مرا،
تاجی باشد در قلمروی تنهایی خویش؟!
به حُکمِ دل،
او را پادشاهی شوم که خود،
مَلکهای برای تمامِ فصلهای عمرِ من باشد!
خدایا!
تو خود نگهدارش باش؛
که من،
طول و عرضِ مرزهای دلتنگی خود را،
به نشانی از مساحتِ زیبای چهرهاش، ضرب خواهم کرد!
.
•••••••
.
کیست که مرا،
بذری بکارد در گلدانِ کوچکِ کنجِ حیاط؟!
که به خورشیدِ افکارش، عشق،
و به دستان پر از مِهرش، جاودانه شوم!
خدایا!
تو خود نگهدارش باش؛
که من،
سَر از خاک بَرنیاوردهام،
که بی عشقِ چشمانش و بی لمسِ دستانش، به زیر رَوَم!
.
•••••••
.
کیست که مرا،
باوری باشد در وفای بسته به عهد؟!
که بشکند،
که تَرَک بردارد،
که فرو ریزد، هرچه جز او، در من است!
خدایا!
تو خود نگهدارش باش؛
که من،
در تمامِ عمر،
بَر قرارِ قولهای داده و عهدهای نشکستهام!
.
•••••••
.
آری،
کیست که او را،
جانی باشد در جانم، روحی باشد بر روانم؟!
که گَر نباشد و یا،
حتّی،
ذرّهای کم باشد،
من نباشم و جانم نباشد و روحم...!
آری،
خدایا!
تو خود نگهدارم باش؛
که من،
اگر نقشِ او را،
در جای جای قلبم نَکِشم،
بیدلیل،
خواهم مُرد!
.
•••••••
.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.