عشق کهنهی من!
.
ای عشق کهنهی من!
در عبور راهی که میروی،
به هرچه میرسد،
به هرچه در راه است،
چشم میبندم، تا تو را دریابم.
به قرار محبّتهای طولانیمان قسم،
به هرچه که از سمت تو رسد، آرامم!
باورت بشود یا نه،
بیش از این،
تاب دیدن سنگینی شکوفههای انگور،
بر این جوانهی گندم را، ندارم!
.
•••••••
.
ای عشق کهنهی من!
من،
همانم که به عهد نبستهی تو، سالها وفا کردهام؛
پس بیا و خام کن مرا!
بریز می را در این جام خمارین؛
تا که یک جرعه از آن را، غلیظترین باورِ ابدیِ ایمانم کنم!
.
•••••••
.
ای عشق کهنهی من!
ای ایهامِ تنیده در سخن!
بیا تا در انبساطِ واژهها، کمی تو را استخراج کنم؛
بیا که میخواهم، آغاز یک عمر با تو بودن را، جشن بگیرم!
.
•••••••
.
ای عشق کهنهی من!
چه تفاوت که تو در غرب باشی و من در دورترین خاور ممکن!
باور کن،
فرقی ندارد که سال نو شود، یا عمرِ اندکِ من؛
چه اهمیّت که ساعت قدیم باشد یا جدید،
وقتی که من،
تو را،
همیشه به سمت خود خواهم کشید؟!
.
•••••••
.
ای عشق کهنهی من!
نیک میدانم که امشب،
اگر شریک بساط عاشقانهام نباشی،
در امتدادِ آن دوردستِ پُر ستاره،
در پس اجاقی که گیسوان هزار خاطره، در آن شعله میکشد،
در حسرتِ گرفتن یک مه صبحگاهی، خواهم ماند!
پس بیا،
دستم را بگیر و دنیا را، ماتِ چرخشِ مستانهیمان کن!
.
•••••••
.
ای عشق کهنهی من!
"ای آشنای دیرینم!
تا ابد و در هر نفس،
یاد تو، زیبندهی دنیای کوچک من است!“
آری،
از تو تِکرار میکنم؛
بینهایت من، دوستت دارم!
.
•••••••
.
هممم...