من!
.
برای منی که شامّه تیز کرده،
آمدنت را، بو میکشم،
باد، یک موهبت است؛
بوی تو را، به همراه دارد!
ای کاش،
عطر تَنَت،
از بَندِ پیراهنی که به تَن داشتی،
رها میگشت؛
دست در دستِ نسیم داده و،
در پسِ هر بیداری،
روحم را، نوازش مینِمود!
.
•••••••
.
من،
پیمانِ دیرینِ عشقت را،
بر رگهای تپندهی قلبم، دخیل بستهام؛
به هر تپشی،
انتظار،
در این تَنِ خشکیده از دوری تو،
عمری دوباره میگیرد!
ای کاش،
زمان، در کوچِ زمستانی خود میماند و،
دیدنت،
تنها، محدود به دقایقِ بودنت، نمیشد!
.
•••••••
.
من،
در هجومِ گاه و بیگاهِ خاطرات،
چشمانم را، میبندم؛
در فراسوی ذهنِ خود،
جایی، در میانِ مرزِ شنواییاَم،
آشیانهای میسازم چوبی!
ای کاش،
از گذشته بُرون آیی،
چشمانم باز کنی،
دستانم بگیری و،
یگانهرنگِ کلبهی تنهایی ما شَوی!
.
•••••••
.
من،
گفته بودم،
تابستان که بیاید،
دلتنگِ روزهای سردِ زمستان خواهم شد؛
ای کاش،
تا اَمرداد،
اوجِ روزهای دلتنگیاش نیامده،
دُرنای مهاجرِ قلبم، به سوی تو، روانه شود!
.
•••••••
.
من،
زمینِ یک معبدِ متروکم،
که به قصدِ خواندن سرخترین آیهی احساس،
جانش، به تَرَک میماسد!
ای کاش،
فردا،
پیش از آن که افق،
بلوغِ روشنایی خورشید را، به بازی گیرد،
همانگاه که دستانم،
فریاد میزنند:
رَبَّنا آتِنا...
تو بیایی!
.
•••••••
.
آری،
تو بیایی!
بیایی و دستانت را،
بر پهنهی نازکِ این تَنِ خسته بُگذاری!
.
•••••••
.
آری،
تو بیایی!
بیایی و هزارمین هزارهزارِ تپشِ این قلب عاشق،
با دستانِ پُر از مِهرِ تو، آغاز شود!
.
•••••••
.
آری،
بیا!
بیا که در این گلوگاهِ آمدن به سی، ماندهاَم!
بیا که باد، رنجِ بوی تو را، به همراه دارد!
بیا که در حسرتِ یک جرعه، نگاهِ تو،
کودکِ دلم،
بهانهات را،
به وسعتِ دریا گریسته است!
.
•••••••
.
تولدتون مبارک آقای پاکجو (: