خدا در قبیلهی من!
.
خدا در قبیلهی من،
شوالیهایست که شبها، به اعماق دلِ اهریمن میزند؛
میتازد بر قبلهی خویش!
آرامش آغوشهای متروک را برهم زده،
تا که افسونِ سرخِ شبهای بلند را،
به طلوعِ سادهی یک عاشقانه ببخشد!
.
•••••••
.
خدا در قبیلهی من،
شبها، تخت پادشاهیاش را رها میکند؛
مینشیند کنار همآغوشی مردمانش؛
سکوت میکند و تماشا...!
تا با هر نوازشی،
معبدی از عشق بسازد که با طنینِ بوسهها،
ناقوسهایش، عالَم را به پرستش فراخوانند!
.
•••••••
.
خدا در قبیلهی من،
در بغضِ کهنهی شبنمها،
تصویر مات شبی را تکثیر میکند،
که تخریب آغوشهای بیرقیب را، تصویب کرده بود!
او شب را بسیار دوست دارد؛
امّا چنان مصمّم است که خورشید را،
بر سرِ شبهای دور از عاشقی، خراب میکند!
.
•••••••
.
خدا در قبیلهی من،
در پسِ رکوعِ درختانِ اقاقیا،
دعای بلند بودن شب را، میفهمد؛
و با نیایش جغدهای سپید، امتداد شب را اجابت میکند!
.
•••••••
.
آری،
خدا،
در قبیلهی من،
راه و رسم عاشقی را بلد شده است!
چنان که هربار از خود میپرسد،
معشوقهی وی، در تمام سالهای پیش از خلقت انسان ”چیست“؟!
.
•••••••
.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.