آشنای دیرین من!
.
آشنای دیرین من!
با من چه کردهای که ناوکهای عشقآلود چشمانت،
چُنان در قلبم جای میگیرند،
که تپشهای گاه و بیگاه، امانش را بریده است؟!
.
•••••••
.
آشنای دیرین من!
خاطرت،
با واژهها چه کرده است که در بیانش مفلوک ماندهاند؟!
آه از نهادِ جملهها برمیخیزد،
آنگاه که در گزارهیشان، یادِ تو، جاری شود!
.
•••••••
.
آشنای دیرین من!
از آن روز که در حوالی تو آغاز شدم،
لحظهای ندیدنت،
مرا،
محکوم میکند بر سکونِ خویش؛
بارها،
فرو میریزم، در گردابِ هول و هراسی که هرگز، نداشتهام!
.
•••••••
.
آری،
آشنای دیرین من!
به تو،
به میآلودترین جامِ شرابِ شبانگاهیام، قسم!
تا شبی، چند، تو را،
در دلم،
بر زبانم،
جاری نکنم،
تا نگویمت،
تا نیاندیشمت،
تا تو را،
در میان عاشقانههایم، با اشک در نیامیزمت،
تا تو را،
در پیچگاه گلویم، ملتمسانه، جاری نَنُمایمت،
هرگز،
هرگز،
هرگز،
فارغ از این بلند بندِ سالهای دور از تو، نخواهم گشت!
به خدای قسم!
.
•••••••
.
قشنگه:)