ساعتِ صفر!
.
ساعتِ صفر که میشود،
آنگاه که باد اوج میگیرد،
دلم را میکشانی به گلوگاهِ جهان؛
همانجا که در مرزِ چشمانت،
عشق، بر اعتبارِ خاصیّتِ خویش، شبههناک، در نگاهم تکرار میشود!
.
•••••••
.
ساعتِ صفر که میشود،
آنگاه که باد اوج میگیرد،
دلِ تمامِ حاشیههای طلایی ابرهای دَم غروب، برای تو، تنگ میشود؛
چنان که طایفهای از پروانهها،
کِشان کِشان،
شکیبایی نفسم را،
به مصافِ سرگشتگیهای ممتدِ راهت میبرند!
.
•••••••
.
ساعتِ صفر که میشود،
آنگاه که باد اوج میگیرد،
طغیانِ پرتلاطم عشقت، میبَرد مرا به سرزمینِ سرخِ اساطیر؛
همانجا که در معبد شقایقهای مجنون،
در پشت میلههای هوس، باور پرواز را، مدام، انکار میکنند!
.
•••••••
.
ساعتِ صفر که میشود،
آنگاه که باد اوج میگیرد،
نغمهام از دلِ امواجِ خروشان،
آسوده بر تداومِ تاریکیها، میراند؛
همچون بوی قاصدکهای آزاد،
در عمق جانم،
طغیانِ سرخِ عشق،
آنچنان میتراود که پروانهی رنگینِ رویایم، از آن، زنده میشود!
.
•••••••
.
آری،
ساعتِ صفرِ عاشقی که فرا رسد،
همان زمان که باد، اوج را مُسخَّر خویش گرداند،
من،
در احساسِ نابِ عاشقانهات،
چنان غرق میشوم،
که حتّی ”قریبهها“، گمان برند،
در گذرگاهِ جانم، به رکودِ تنهایی نشستهام!
.
•••••••
.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.