من از چه با تو بگویم؟!
.
من از چه با تو بگویم؟
از خندهی تلخِ این صفحهی تقویم،
که طوفانِ حادثهها، حتّی، ورقش را تازه نمیکند؟
حالیا،
ای ثانیههای نگران،
به پیوستگی سردتان قسم،
که چیدن مرثیهها در سبدِ تقدیر زمان،
اجبارِ خودساختهی شبهای دلتنگی من نیست!
.
•••••••
.
من از چه با تو بگویم؟
از هجومِ بیرحمِ اگرهای بیدلیل،
در دلِ مرور خاطراتِ هر شبمان،
که باور به رسیدن را، مکدّر مینمود؟
حالیا،
ای عاشقانهترین قسمتِ کلام،
به التماسِ شبهای دور از تو قسم،
برای دیدن لحظهی وصال،
به خوابی خواهم رفت که مقصدش، آن سوی بسترِ نامعیّن عمرم باشد!
.
•••••••
.
من از چه با تو بگویم؟
از هوسِ عطر تو،
که لابهلای حضور بیصدای باد،
غوغای خاموش این شبها در دلِ من است؟
حالیا،
تو ای پیشوای حامل دلتنگی،
به قانونِ اساسی چشمانت قسم،
ورای هجومِ سختِ حسرتهای کودکانهام،
که سالها،
بغض را،
به نگاهِ پُر از تمنّای من، حُکم مینمود،
به تمامیّتِ جانِ تو، رأی خواهم داد!
باور کن،
ما،
دموکراتیکترین دونفرهی تاریخِ عشّاق خواهیم شد!
.
•••••••
.
من از چه با تو بگویم؟
از ضربانِ بمِ خواهش،
که دلِ درنای مهاجرِ دشتِ آرزویم را، به سوی تو کوچ میدهد؟
حالیا،
"به سرخوشی ابرهایی که با هر ساز نسیم میرقصند" قسم،
من،
که سایهی شوم طمع را،
از باورِ خواهشهای کوههای بارانی، پس زده بودم،
ماه را به نگاه خورشید خواهم داد؛
شانه به شانه با تاریکی شب، راه خواهم رفت؛
تا حتّی لحظهای غافل از افسانهی یکیشدنِ سایههایمان، نشوم!
.
•••••••
.
من از چه با تو بگویم؟
از هنوزِ یاد تو،
که نوشِ شیرینی در عطشِ حاکم بر دیدگانم شده است؟
حالیا،
ای شرقیترین خوشهی ذرّت در باورِ مزرعه،
به اقامهی احساس در زاویهی برگهایت قسم،
که در حسرتِ اندیشهام،
لذّتِ اولین بوسهی آرام خورشید بر لبانت،
دردِ شکفتنِ شکوفههایت را در دلِ بیتابِ من جار خواهد زد!
.
•••••••
.
آری،
من از چه با تو بگویم؟
من که مِهر را، از لبِ پیشانی تو چشیدهام؛
من که تکّیهات، بر منحنی سادهی شانههایم را دیدهام؛
تو بگو،
عاشقانهترینِ آغوشت،
قسمتِ کدام "حالِ من است که تِکرار نمیشود"؟!
آری،
تو بگو،
من از چه با تو نگویم؟
.
•••••••
.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.