.
هیچ،
نگویمَت،
از این رَنجِ بیحساب؛
که چه؟
تویی تمامِ درد و بیحساب، دوای من!
.
•••••••
.
.
هیچ،
نگویمَت،
از این رَنجِ بیحساب؛
که چه؟
تویی تمامِ درد و بیحساب، دوای من!
.
•••••••
.
.
خانهات کجاست؟!
ای عشق!
بیا تا شبی،
در گردابِ هوس،
دِینِ دیرینِ خود را، به هم اَدا کنیم!
حقا،
کلبهی آغوشت،
کهنهشرابیست که غوغا میکند.
.
•••••••
.
.
برای منی که شامّه تیز کرده،
آمدنت را، بو میکشم،
باد، یک موهبت است؛
بوی تو را، به همراه دارد!
ای کاش،
عطر تَنَت،
از بَندِ پیراهنی که به تَن داشتی،
رها میگشت؛
دست در دستِ نسیم داده و،
در پسِ هر بیداری،
روحم را، نوازش مینِمود!
.
•••••••
.
.
وطنم باش!
سخت و محکم، مَرا در آغوش بگیر؛
مگذار،
که هیچ غریبهای،
به هر بهانهای،
مَرا از مرزهای تَنَت، به دور کند!
.
•••••••
.
.
شبم شو،
سختآغوشِ حیلهناپذیر!
عشق را، بر سینهام بفشار!
تا که من،
تکّههای تو را،
از چنگِ خورشید، درآورم!
.
•••••••
.
.
من،
به کدامین سوی،
به کدام جغرافیای مقدّس،
در آرزوی تو بمانم؟!
رخ بنما،
ای ترانهی مستانهی بامدادی!
من،
تو را،
به هر طول و عرضی از این جهان که باشی،
خیلی دور، یا که نزدیکترین،
بارها، دوستت میدارم!
.
•••••••
.
.
کیست که مرا،
وسوسهای از غنچههای لبخندش بچیند؟!
جاری شود در التماسِ نگاهم،
تا مرا، غرقِ در آغوشِ خود کند!
خدایا!
تو خود نگهدارش باش؛
که من،
همانم که به سالی، نگاهی از وِی،
عاشقانههای دشتِ بیبارانم را، دِیم میکنم!
.
•••••••
.
.
این منم،
زیرِ بارِ اندوهی دراز،
که در گلوی خشکِ زمان، مانده است!
بیسبب نیست،
اگر،
در امتدادِ روزهای سرد،
به دامنِ سپیدِ بانوی برف، چنگ زده،
و به التماسِ چشمانم،
فرزندِ میانهی زمستانش را، آرزو کنم!
.
•••••••
.
.
دلم تَنگ است؛
بیقرارت شدهام؛
بیقرارِ قرارهای بیقراریمان!
حالم، حالِ نیاز است و تو را، بسیار میخواهم!
.
•••••••
.
.
من از چه با تو بگویم؟
از خندهی تلخِ این صفحهی تقویم،
که طوفانِ حادثهها، حتّی، ورقش را تازه نمیکند؟
حالیا،
ای ثانیههای نگران،
به پیوستگی سردتان قسم،
که چیدن مرثیهها در سبدِ تقدیر زمان،
اجبارِ خودساختهی شبهای دلتنگی من نیست!
.
•••••••
.