.
باید به تو بازگردم؛
به عشق،
به رویای شبهای تابستان،
به قرار دلهای بیقرار،
به همآوایی رنگهای پس از باران!
.
•••••••
.
.
باید به تو بازگردم؛
به عشق،
به رویای شبهای تابستان،
به قرار دلهای بیقرار،
به همآوایی رنگهای پس از باران!
.
•••••••
.
.
امشب،
شعله را به من هدیه کن؛
که در این یکجا نشینی عاشقان،
خمرههای شراب را،
با طعم شورانگیز و شرربار نگاهت، ترکیب میکنند!
.
•••••••
.
.
زهدِ پنهانی من!
آنگاه که در قعر دلم، حیرانِ تماشای تو میشدم،
آنگاه که تپشِ عاشقانههایم را، گوش تا گوش، برای تو زمزمه میکردم،
نازِ نگاهت،
همچون آتشی بر آب،
موج جنونم را چُنان لمس میکرد که سالها،
تشویشهای جان بیتابم را، آرامشی ابدی میبخشید!
.
•••••••
.
.
ساعتِ صفر که میشود،
آنگاه که باد اوج میگیرد،
دلم را میکشانی به گلوگاهِ جهان؛
همانجا که در مرزِ چشمانت،
عشق، بر اعتبارِ خاصیّتِ خویش، شبههناک، در نگاهم تکرار میشود!
.
•••••••
.
.
ای عشق کهنهی من!
در عبور راهی که میروی،
به هرچه میرسد،
به هرچه در راه است،
چشم میبندم، تا تو را دریابم.
به قرار محبّتهای طولانیمان قسم،
به هرچه که از سمت تو رسد، آرامم!
باورت بشود یا نه،
بیش از این،
تاب دیدن سنگینی شکوفههای انگور،
بر این جوانهی گندم را، ندارم!
.
•••••••
.
.
خدا در قبیلهی من،
شوالیهایست که شبها، به اعماق دلِ اهریمن میزند؛
میتازد بر قبلهی خویش!
آرامش آغوشهای متروک را برهم زده،
تا که افسونِ سرخِ شبهای بلند را،
به طلوعِ سادهی یک عاشقانه ببخشد!
.
•••••••
.
.
تو،
قیام چکاوکها به وقت اقامهی بامداد،
تو،
همان حس زیبای آرامشی، که صبحِ نمزدهی بهاری دارد!
من،
به رویش دوبارهی رنگهای عشق،
در پسِ هُبوط تو، ایمان دارم؛
پس، طلوع کن!
بتاب بر این دشت رکود؛
بیا تا بعد از انقراض نسل شببوها،
دست نعناعهای وحشی را به دست باد بسپاریم؛
بلکه بشکند،
حریم سکونی که سالها،
حاکم چرخهای، ارابهی وحشیِ خیالِ ماست!
.
•••••••
.
.
ببار بر من،
بگذار حوالی من، بوی تو را بدهد!
بگذار که قضا، قدر تو را در دلم جاری کند!
بگذار ترک بردارد، بشکند، که فرو ریزد هرچه جز تو در من است!
.
•••••••
.
.
ای غزلسرای بداههی عشق،
در این انزوای معصومانهی ستارگان،
وانهادهام بر اوهام غریبانهات،
بلوغ زودرس تمام شبها را؛
که مرا تا اوج خفتگی در آغوشت،
به بوسهای بر لبهایم طلبکار میکند!
.
•••••••
.
.
نامت چیست،
ای طلوع هزار رنگ سال؟
از کدام جام ارغوانی عشق، نوشیدهای،
که چکاوک، به آواز دستان تو، حسادت میکند؟
بخوان،
که تراوش واژه از سکون لبهای تو،
طرحِ نابودیِ اقلیمِ سکوت را جانی دوباره بخشیده است!
.
•••••••
.