.
ای ساحتِ عرفانی شب،
بیا که تمام شدهایم؛
بیا که ذوقِ دمِ صبحِ گلهای سرخ را، به باد دادهایم!
بیا که نسیم،
در ماتم بوتههای یاس،
دیگر به دشتِ ترانه، هبوط نمیکند!
.
•••••••
.
.
ای ساحتِ عرفانی شب،
بیا که تمام شدهایم؛
بیا که ذوقِ دمِ صبحِ گلهای سرخ را، به باد دادهایم!
بیا که نسیم،
در ماتم بوتههای یاس،
دیگر به دشتِ ترانه، هبوط نمیکند!
.
•••••••
.
.
ای اجابتِ سرخِ شبهایم!
به انسجام زمستان،
در میانِ شعلههای عشق قسم،
که تشویشِ این شبها را،
نمیتوان با آراستنِ واژهها، به پایان رسانْد؛
باور کن،
تنها،
باران است که میتواند،
حجمِ این آتش را،
در پسِ قنوتِ دستهایمان مهار کند!
.
•••••••
.
.
من ماندهاَم؛
که کدامین قابلهی پُراحساس زمانه،
اسارت شبها را،
در آمیزشِ نورهای شرقی حرام میکند؟!
.
•••••••
.
.
از من روی مگردان؛
بگذار زلفهای حریریات،
که در پسِ پنجرهها،
کودکِ درونِ باد را به چالش میکشند،
تماشا کنم!
.
•••••••
.
.
در میانِ بُهتِ نگاهها،
من،
به اوّلین نگاه،
مصلوبِ پریشانی رنگها در چشمانت شدم!
.
•••••••
.
.
منجّم که میشوی،
به کویر که میروی،
زندگیات میشود یک تکّه آسمان؛
تکّه آسمانی که گاه،
خیالت را، برده است به ناکجاهایی که آبادند!
.
•••••••
.
.
آشنای دیرین من!
با من چه کردهای که ناوکهای عشقآلود چشمانت،
چُنان در قلبم جای میگیرند،
که تپشهای گاه و بیگاه، امانش را بریده است؟!
.
•••••••
.
.
این شبها،
همانگاه که از درایت رُزهای وحشی،
رنگها، در هزارتوی صلابتشان، رقص میکنند،
این تویی،
که از پسِ هیاهوی حجلهی عشق و شراب میآیی؛
این منم،
که در این بازی مستانه،
از پسِ رام کردن هوسهای روحانیم، برنمیآیم!
.
•••••••
.
.
باور کن با آمدنت،
مایهی حیات مردم این شهر، عشق خواهد شد،
نه ترکیبی اتّفاقی از گازهایی که تنفس میکنند!
.
•••••••
.